کمالو مجید
گفت امیر المؤمنین با آن جوان که به هنگام نبرد ای پهلوان
چون خدو انداختی بر روی من نفس جنبید و تبه شد خوی من
نیم بهر حق شد و نیمی هوا شرکت اندر کار حق نبود روا
تو نگاریده ی کف مولیستی آن ِ حقی، کرده ی من نیستی
نقش حق را هم به امر حق شکن بر زجاجه ی دوست، سنگ دوست زن
گبر این بشنید و نوری شد پدید در دل او، تا که زُنارش بُرید
گفت من تخم جفا می کاشتم من ترا نوعی دگر پنداشتم
تو ترازوی احد خو بوده ای بل زبانه ی هر ترازو بوده ای
تو تبار و اصل و خویشم بوده ای تو فروغ شمع کیشم بوده ای
من غلام آن چراغ شمع خو که چراغت روشنی پذرفت از او
من غلام موج آن دریای نور که چنین گوهر در آرد در ظهور
عرضه کن بر من شهادت را که من مر ترا دیدم سرافراز زمن
قرب پنجَه کس ز خویش و قوم او عاشقانه سوی دین کردند رو
او به تیغ حلم چندین خلق را وا خرید از تیغ چندین حلق را
تیغ حلم از تیغ آهن تیزتر بل ز صد لشکر ظفر انگیزتر